نورا جون نورا جون ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

*** نورا الهۀ نور***

happy birthday noora

هدیه تولد خاله فرناز جون به افتخار تولد 2 سالگی نورا جون و این سروده زیبا از طرف خاله محبوبه جونش همه با هم جواب بدید: فقط ،فقط نورا اون کیه چشاش قشنگه اون کیه قدش بلنده  اون کیه لباش نباته اون کیه حرفاش شیرینه اون کیه به دل میشینه  اون کیه نگاش یه دریاست  اون کیه پری زیباست  اون کیه یکی یه دونه است اون کیه چراغ خونه است  اون کیه مثل فرشته است  اون کیه عزیز خاله است اون کیه اسمش با معناست اون کیه سیماش بی همتاست فقط،فقط نورا ...
21 مرداد 1393

برای میوۀ دلم...

الان نزدیک به یک هفته است که نورا خانوم هر چی میخواد بخوره باید بره روی مبل بشینه منم وسواس فقط حرص میخورم.تا تصمیم گرفتیم که واسش میزو صندلی تهیه کنیم  البته این تصمیم رو زمانی که باردار بودم و رفتیم دبی واسه خرید سیسمونی داشتیم که واسش بگیریم اما ترجیح دادیم که بعد از دوسالگی واسش بگیریم .که قسمت شد  چند روز پیش سفارش کردیم دوست بابا علیرضا واسمون ازدبی تهیه کرد و فرستاد وامروز ظهر به دستمون رسید. به محض اینکه بهش گفتم نورا این میز وصندلی برای شماست چنان ذوق کردکه نگو پشت سر هم و خیلی شیرین میگفت صندلی ...تا الان  یه تعداد عکس دیگه هم  اون ورِ صفحه است....  نورا خانوم...
24 دی 1392

15 ماهگی دخترم...

بالاخره ماه پانزده ام به پایان رسید و نورا جون وارد ماه 16 شد . 20روز آخر این ماه خیلی بهمون سخت گذشت مخصوصاً به نورا جون اون ویروس تب و اسهال شدیدی که گرفنت حسابی بچه جونم رو ضعیف کرد از یه طرفی  هم که من و علیرضا هردو به نوعی مریض بودیم الانم که 4 روزه دندون عقلم رو به دلیل بی جایی فک بنده مجبور به جراحی شدیم  کشیدم و درگیرشیم . حتی 5  آبان سالگرد عروسیمون رو فراموش کردیم. بنا به همین دلایل دیروز که 19 ام بود تصمیم گرفتیم که نورا  جون رو ببریم واسه چکاب 15 ماهگی آخه از واجبات این ماه بود با اون همه سختی که واسه مریضیش کشید حسابی بی بُنیه و ضعیف شده بود. ساعت 7:30بلند شدیم و واسه کارکنان مرکز بهداشت ...
20 آبان 1392

معنای حقیقی واژه عشق...

برای کنا رهم گذاشتن واژها، دست قلمم بیش از آنکه فکر کنی خالیست، و بیش از آنکه فکر کنی احساس میکنم به نوشتن مجبورم، شاید این هم خاصیت این صفحه مجازی است، میان جاده عشق که می آمدم سرم پر از فکربود، فکرهایی از ان دست که به هر نیمه که می رسیدم احساس میکردم بیش از این رخصت پیش رفتن را ندارم... چیزهایی مثل: آینده رفتن ماندن حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن... شب را سپری میکنم تا درگذر لحظه هایم نگاهم بر زیبایی نگاهت خیره گردد و من باشم و چشمان تو و اشتیاق عشق دخترکم نازینم، بهترینم عشقم، امیدم، جونم با توام با تو دنیای من میخوام...
23 مهر 1392