آخ جون مهمون !!!
دیشب علیرضا ساعت 9:30 پرواز داشت واسه دبی که به سلامتی رسید. مامان جون سوری و عمه جون مریم وپسر عمه مریم ،رادین جون اومدن پیشمون منم که واقعا دیروز که چه عرض کنم چند روز بود که اصلا دل ودماغ هیچ کاری رو نداشتم دیروز دیگه به اوج رسیده بود که من و واسه آروم شدنم وادار به نوشتن کرد وبا راهنمایی یکی از دوستان بسیار خوبم با خوندن دعای غمگسار واقعا اروم شدم موقع خداحافظی دلم خیلی پر شد وزدم زیر گریه علیرضا هم اومد نورا رو ببوسه که یهو سر باباو دخمل باهم تصادف کرد و جیغ نورارو در آورد این وسط مونده بودم بخندم یا که نورا رو اروم کنم .1ساعت ونیم بعد از رفتن علیرضا،بچه ها اومدن که من و مریم جون تا ساعت5 صبح بیدار بودیم وصحبت میکردیم وبا اومدنش خیلی روحیه ام عوض شد.
اما الان یه خبر خوش دارم مامان جون مهری با دایی مسلم وزندایی سمیه وعزیزم دل عمه آنسه جون بعد از تقریبا 50 روز دارن میان پیشمون ومن با تمام وجود خوشحالم .
از دیشب تا حالا هم که چندین بار زدیم به علیرضا و صحبت کردیم.خلاصه که تنها نیستیم یعنی خواست خدا بود که من از تنهایی بیام بیرون .
الانم هیچ ملالی نداریم جزءدوری بابا من نورا!