مشهد الرضا (قسمت 2)
از لحظه حرکت تا برگشتمون از نورا جون لحظه به لحظه فیلم وعکس گرفتم یه تعدادش رو میخوام واسش به یادگار اینجا بزارم شما هم ببینید خوشحال میشم. الهی مامان دورش بگرده که هر جا میریم هزار تا خاطر خواه پیدا میکنه هیچکی نبود که نورا رو ببینه و ماشااله و لا حول ولا قوة الا به اله نگه داخل حرم که هرسری میرفتیم خادمهای اقا بهش نمک و شکلات میدادن الهی خدا حفظت کنه مادر که این همه ناز و دلبری .
نورا جون در قطار، زمانی که سوار شدیم و آماده حرکت بودیم.
اینجا هم لباس راحتی تنش کردم و روی پام گذاشتمش داشت شیر میخورد.
فداش بشم داره کیک میخوره
شال من رو چرا برداشتی انداختی سرت گل من
خانومی رفت بالا و روی تخت دوم نشست و بازی کرد.
ساعت 4صبح ایستگاه خندق بودیم که بابا علیرضا این عکس رو از نورا گرفت ، عزیزدلم خواب بود .
نزدیک به 3 ساعت دیگه مونده بود برسیم مشهد که خانومی رو با این پله ونگاه به بیرون و بازی کردن سرگرم کردیم.
داره صدای باب اسفنجی رو در میاره (اُاوووووووووووو)
فدای اون لبای نازت که داری خودت و لوس میکنی واسه بابایی
ادامه مطلب فراموش نشه کلی عکس اون پشت داریم...
زمان رسیدن به هتل آپارتمان معین درباری که واقعاً جای خوب و بسیار تمیز و مرتبی بود از همه لحاظ،
طبق معمول نورا و کنجکاوی همیشگی .
همه جا رو زودتر از من و علیرضا چک کرد .
اینجا هم داخل تاکسی بودیم داشتیم از بازار برمی گشتیم.
مجموعه(پارک) تفریحی کوهسنگی بسیار زیبا و هوای بسیار عالی و دلنشینی داشت . که هرسه تامون نفسی تازه کردیم و تا تونستیم اکسیژن گرفتیم .
نورا دنبال اون گربه سیاه ا ست که زیر نمیکت نشسته
برگشتن از پارک به هتل
حسابی خسته بود و خوابید از بس بازی کرد.
مغازه سوغات فروشی
وای وای فدا ی اون همه ناز و ادا
قربون اون نگاه مظلومت مادر
دورت بگردم که اینجوری زیبا چشات رو ریز میکنی، 4 تا دندون موشی و 2تا خرگوشی
همینم مونده بود که روسریهای من بشه وسیله بازیت
ازدست نورا خانوم هیچی دم دست نبود درِ کابینت ها رو ببندیم با پلاستیک بستیم.
تو فکر اینه که چه جوری اون پلاستیکها رو باز کنه ...
نمازخانه هتل بودیم (چند ساعت قبل از رفتن به فرودگاه)
فرودگاه مشهد
مشغول بازرسی کمربندیِ که مهماندار هواپیما به علیرضا داد که با وصل کردن به کمربند خودش ،واسه نورا هم کمربندش رو ببنده.
تا نیم ساعت اخر این مجله دستش بود و ورق میزد 1،2،3 میکرد گاهی هم میگفت 9،10 و واسه خودش حرف میزد و به گمونم عکسهای مجله رو واسه خودش تجزیه وتحلیل میگرد آخه هر چیز گرد مانند میدید میگفت تووو (توپ)
بعد هم مشغول شد به میزِ صندلی و آخر بازش کرد.
اقای مهمانداری که واسه نوراکمربند آورد از همون بدو ورود به هواپیما به علیرضا گفت خستگی از تنم رفت چه عروسکی واسمون آوردید امشب شما ،آخر سر هم دلش طاقت نیاورد یه دل سیر نورا رو بوسید .
♥واین بود سفرنامه ما ♥