نورا جون نورا جون ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

*** نورا الهۀ نور***

معنای حقیقی واژه عشق...

برای کنا رهم گذاشتن واژها، دست قلمم بیش از آنکه فکر کنی خالیست، و بیش از آنکه فکر کنی احساس میکنم به نوشتن مجبورم، شاید این هم خاصیت این صفحه مجازی است، میان جاده عشق که می آمدم سرم پر از فکربود، فکرهایی از ان دست که به هر نیمه که می رسیدم احساس میکردم بیش از این رخصت پیش رفتن را ندارم... چیزهایی مثل: آینده رفتن ماندن حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن... شب را سپری میکنم تا درگذر لحظه هایم نگاهم بر زیبایی نگاهت خیره گردد و من باشم و چشمان تو و اشتیاق عشق دخترکم نازینم، بهترینم عشقم، امیدم، جونم با توام با تو دنیای من میخوام...
23 مهر 1392

اندر حکایت 14 ماهگی دخملی...

این روزها نورا خیلی خیلی شیطون و بلا و بازیگوش شده فرصت هر کاری رو ازم گرفته اگرکه دیگه خانومی بره و اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کنه که من بتونم به کارام برسم .و گرنه دائم باید مراقب باشم که از مبل و تخت میره بالا یهو نیفته و اتفاقی واسش پیش نیاد . گل من حسابی رقاص شده و نی نای نای رو خیلی خیلی دوست داره و با هر چیزی که آهنگ و ریتم داشته باشه حتی نشستنی شروع میکنه به رقصیدن و دست و پاشو تکون میده که هرکس ندونه میگه که ما تمرین رقص داریم تو خونه با نورا جون. بوس کردن و کاملاً یاد گرفته و دائم به من و علیرضا میچسبه و ما رو میبوسه اما خدا رو شکر فقط خودمون ،بقیه رو فقط دست میزاره روی لبش و بوس میفرسته . مبل ، تلفن ، آبسرد ...
19 مهر 1392

تولد ...

این چند روز اخیر من و نورا حسابی مشغول هستیم چون الهی شکر پشت سر هم مناسبت داشتیم وسفربودیم و سرگرم هستیم و حسابی  سه نفرمون خوش گذروندیم .و احساس میکنم روز به روز که میگذره وابستگیمون بهم بیشتر میشه و هیچکدوم طاقت دوری هم رو نداریم . خدایا عزیزانم در پناه تو. دیشب دوتا سوپرایز داشتم که حسابی غافگیر شدم : اولاً همسر عزیزتر ازجانم با و جود اینکه کیش که رفته بودیم واسم کادو تولدم رو پیشاپیش گرفته بود( سشوار چند کاره ) اما دیشب دیدم زنگ زد و گفت :هردو حاضر شید بریم بیرون ،وقتی اومد خونه دنبالمون دیدم مثل همیشه با روی خندون و آغوش باز اومد سمتم و تولد تولد واسم خوند و یه جعبه کادو رو تقدیم اینجانب کرد واسم ( مسواک بر...
17 مهر 1392

3 موضوع بی ربط...

اولاً :کودک درون من دیشب داشتم پست جدید زیبای وبلاگ نیروانای عزیز که توسط دوست خوبم مامان فریبا ویرایش میشه رو میخوندم که با خوندن پست و مطالب زیباش تلنگری به روحم زد تا مختصری از کودک درونم بنویسم شاید به نظر بی ربط بیاد اما مینویسم . از کودک درونی مینویسم که تا جایی که ذهنم قد میده از 4 سالگی تا 12،13 سالگی شاد و خندون بود و این دنیا واسش رنگی بود از صبح که بلند میشدم از خواب طبق میل اون جلو میرفتم و زندگی میکردم روح کودکانه ام زیاد بود یادمِ که دائم کلنجار میرفتم با بابای خدا بیامرزم ودادشم که tv روی کدوم کانال باشه تا بتونم تک تک برنامه های کودک رو نگاه کنم و از زیر ذره بینم نگذره اون موقع که اینقدر برنامه های tv فشرده...
15 مهر 1392

مشهد الرضا (قسمت 2)

از لحظه حرکت تا برگشتمون از نورا جون لحظه به لحظه فیلم وعکس گرفتم یه تعدادش رو میخوام واسش به یادگار اینجا بزارم شما هم ببینید خوشحال میشم. الهی مامان دورش بگرده که هر جا میریم هزار تا خاطر خواه پیدا میکنه هیچکی نبود که نورا رو ببینه و ماشااله و لا حول ولا قوة الا به اله نگه داخل حرم که هرسری میرفتیم خادمهای اقا بهش نمک و شکلات میدادن الهی خدا حفظت کنه مادر که این همه ناز و دلبری . نورا جون در قطار، زمانی که سوار شدیم و آماده حرکت بودیم. اینجا هم لباس راحتی تنش کردم و روی پام گذاشتمش داشت شیر میخورد. فداش بشم داره کیک میخوره شال من رو چرا برداشتی انداختی سرت گل من ...
13 مهر 1392

مشهد الرضا

ما از زمانی که ازدواج کردیم سفر مشهد و تو برنامه امون داشتیم اما خوب قسمت نبود یا نمیدونم دعوتنامه ما رو امام رضا امضاء نکرده بود بالاخره این هفته ای که گذشت ما رو طلبید و خدا قسمت همه شما کنه یکشنبه با قطار ساعت 4:30 حرکت کردیم به سمت مشهد مقدس ، از طرف همگی شما  هم نائب الزیاره بودیم جاتون سبز . دیشب هم با پرواز ساعت 7:15 از مشهد برگشتیم بندر عباس  ،خودمون . نورا هم بچه ام دختر خوبی بود و اصلاًاذیتمون نکرد فقط وقتی هتل بودیم تا آماده بیرون رفتن میشدیم گریه میکرد ومیرفت جلو در و میزد به در که بریم . فقط یه چیز که تو این سفر خیلی ما رو اذیت کرد بهتره بگم علیرضا  اذیت و خسته شد بغل کردن نورا بود آخه کالسکه رو نبرد...
12 مهر 1392

جمعۀ پاییزی 92 ...

دیروز بعد از ظهر بابا علیرضا بار واسش رسیده بود باید میرفت تحویل میگرفت و به مشتری تحویل میداد .بار و که تحویل گرفت زنگ زد به من و گفت آماده باشید که بیام با هم بریم در مغازه من و نورا هم که از خدا خواسته بدو بدو شال و کلاه کردیم و رفتیم پایین مابقی بعد از ظهر زیبای ما رو در عکسها دیدن کنید. قبل از بیرون رفتن از خونه اینجا داره طبق معمول روسری یا چادر رو از روی چوب لباسی میکشه و میگی مامی در در مجبور شدم تا خودم اماده میشم نورا رو با عروسکاش و عینکش سرگرم کردم. اخماشو... گریه برای بیرون رفتن میبینی تو رو خدا اَمون نمیدن که....
6 مهر 1392

هر روز زیباتر از دیروز...

نورا از روزی که از جهرم برگشتیم خوابش خیلی خوب شده و یه کوچولو هم غذا خوردنش و دائم با باب اسفنجی و پاتریک مشغوله که خدا رو شکر بیشتر از هر موقعی میتونم به کارام برسم . نورا با بابیی و پاپیی اینجا هم عشق مامان چشماشو واسم داره ریز میکنه و لوس بازی در میاره، ای جانمممممممممم... چند شب پیش نورا رو بردیم پارک نزدیک خونمون واسه دیدن عکسهاش لطفاً برید ادامه مطلب    حسابی بهش خوش گذشت و بازی کرد. قبل از رفتن به پارک و بازی بابا و دختر فدای اون صورت مثال ماهت دختر نازم اینجوری نکن دلم میخواد د...
4 مهر 1392

پاییز...

دوباره پاییز اما نه(( فصل خزان)) زرد دوباره پاییز اما نه فصل اندوه و درد! دوباره پاییز فصل زیبای سادگی دوباره پاییز ،موسم شدید دلدادگی من دختر پاییزم ... پاییز رو دوست دارم به خاطر غریب و بی صدا آمدنش/ رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش/ خش خش گوش نواز برگهایش / صدای نم نم باران های عاشقانه اش / پاییز را دوست دارم به خاطر رفتنش / خیس شدن زیر بارانش یاد ایام پاییز و بوی ماه مهر بچگی به خیر چند روز مونده بود که تابستون خدا حافظی کنه و پاییز بیاد بوی خوش کتاب و دفتر و لباس و کیف کفش نو مشاممون رو پر میکرد اول مهر صبحی که به عشق سر صف وایسادن و دیدن دوستامون در یه کلاس بالاتر با ذوق...
1 مهر 1392