نورا جون نورا جون ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

*** نورا الهۀ نور***

به خاطر ستاره...

این روزها یه کم بی حوصله ام  و احساس خستگی میکنم اما با این وجود دلم نمیاد که به اینجا نیام و بهتون سر نزنم سعی میکنم همه دوستان رو زیر چشم داشته باشم  ونگذارم ا ز زیر تیغ نگاهم خارج بشن اما از دوستانی که دیر بهشون سر میزنم عذر میخوام . نورا 8 روزی میشه که وارد 16 ماهگی شده و مثل قبل همونطور شیطون وبلا و کنجکاوِ،هرچی رو میخواد بدون اینکه به من بگه البته اگر بتونه بیاره و از من کمک نخواد ،میاره و به من میگه بیا ،مامان بیا ،با با یعنی باز کن ،ماچهای ابدار و چسبون میده .میگم نورا بوس عاشقانه فوراً لب میزاره رو لبم،عاشق نون سنگک و پنیر لیقوان با گردو ِ (شام هر شب بابا علیرضا )وقتی غذا میخواد میگه به به و موقع شیر خواستن م...
29 آبان 1392

مروارید هفتم ...

به سلامتی بعد از این همه آبریزش بینی واسهال که هنوز هم ادامه داره امشب دیدم که نورا خانومی مروارید هفتمش ا زپایین سمت چپ(پیشین جانبی) جوونه زد و تا یه چند روز دیگه دندون مقابل همین از بالا خودشون رو نشون میده .مبارکه نورا جونم. پ . ن :   ساعت (1:04) دیشب شب خوبی نبود اصلاً گرچه واسه من یکی فرقی نمیکنه چون شبها باید اینقده این دست واون دست بشم تا شاید خوابم ببره،دیشب هم یکی مثل شبهای قبل اما یه کوچولو سخت تردندون درد داشتم اما شدت دردش زیاد نبود ،نورا چند شبی میشه که نق نق میکنه تو خواب اما خوب نه مثل دیشب از ساعت 3:30 شروع کرد تا 5 صبح تازه چشمم گرم شده بود که صداش اومد تو گوشم و از جا بلند شدم طفلک علیرضا هم خسته...
24 آبان 1392

روزانه های مامان و دختر ...

از اونجایی که من و نورا بیشتر اوقات بهتره بگم همیشه تو خونه تنها هستیم.  به چه دلیل ؟ !براتون میگم: خوب ساعت بیولوژیک نورا جون صبحها تایم 10بیدارباش میزنه گاهی هم این ور و اونور داره اما بیشتر اوقات 10 صبحِ و بیدارشدن نورا و بیدارشدنِ tv با اشاره اُواُو بله باب اسفنجی رو میخواد روشن میشه. تا از خواب بیدارشیم و دستی به سر و صورت بزنیم و رختخوابها رو جمع و جور کنیم میشه 10:30 الی 11 به دلیل اضافه وزن بنده و اصرار همسری میشینیم مثلاً صبحانه ساعت 8 صبح رو نوش جان میکنیم . بعد از اون نورا خانوم مشغول tv نگاه کردن و رژه رفتن تو خونه ووووو... الباقی ...بماند. من هم با یه کوچولو درگیری واسه نهار درست کردن بالاخره به یه نتیج...
12 آبان 1392

همه چی به خیر گذشت...

بالاخره از 5شنبه اون هفته تا الان که درگیر اون ویروس لعنتی تب و اسهال و سوختگی شدید پای نورا به دلیل اسهال و بمیرم الهی واسش دست آخر هم حساسیت به دارو سفکسیم و خانواده اش ،همه چی به خیر و سلامتی دوباره نورا به اتمام رسید و هرسه یه نفس راحت کشیدیم. یه کار به نظر خودم مثبت که انجام دادم تو این چند روزه این بود که ما  تقریباً از اواخر 10 ماهگی به نورا در کنار شیر خشک نان ،شیر نیدو هم به تدریج استفاده میکنیم . میدیدم که نورا شیر نیدو رو بیشتر دوست  داره ،چکار کردیم شیر نان رو قطع و الان در کنار شیر گاو به نورا خانومم شیر نیدو میدم و خیلی با میل تر از قبل میخوره و از این بابت خرسندم حتی غذا خوردن و اشتهاش هم بهتر شده جا...
9 آبان 1392

ویروس تب ...

چهارشنبه ای که گذشت سفرکی 48 ساعته رفتیم جهرم و برگشتیم اما چه سفری، طفلک نورا همین که رسیدیم از صبح 5شنبه تا الان تب شدید و از امروز هم اسهال و استفراغ البته صبح حالش خوب بود و بهتر شد و پیش خودم گفتم اون ویروس لعنتی فرار کرد ورفت اما دیدم نه بعد از ظهر دوباره تب شروع شد. با وجود اینکه جهرم دکتر برده بودیمش اما دوباره امروز(8/5 ) بردیمش دکتر با حرفهای خانوم دکتر خیلی ترسیدم آخه گفت نمیخوام که نامه بستری بنویسم چون هنوز اشک داره اما اگر دیدی بی حال و بیشتر از این کسل شد و زیر چشمهاش گود رفت باید حتما بستری بشه تو رو خدا واسش دعا کنید بچه ام خوب شه. الان 5 روزه که از اون سر و صداش و  خنده های بلندش و جیغ های بنفشش ...
6 آبان 1392

اندر حکایت 14 ماهگی دخملی...

این روزها نورا خیلی خیلی شیطون و بلا و بازیگوش شده فرصت هر کاری رو ازم گرفته اگرکه دیگه خانومی بره و اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کنه که من بتونم به کارام برسم .و گرنه دائم باید مراقب باشم که از مبل و تخت میره بالا یهو نیفته و اتفاقی واسش پیش نیاد . گل من حسابی رقاص شده و نی نای نای رو خیلی خیلی دوست داره و با هر چیزی که آهنگ و ریتم داشته باشه حتی نشستنی شروع میکنه به رقصیدن و دست و پاشو تکون میده که هرکس ندونه میگه که ما تمرین رقص داریم تو خونه با نورا جون. بوس کردن و کاملاً یاد گرفته و دائم به من و علیرضا میچسبه و ما رو میبوسه اما خدا رو شکر فقط خودمون ،بقیه رو فقط دست میزاره روی لبش و بوس میفرسته . مبل ، تلفن ، آبسرد ...
19 مهر 1392

3 موضوع بی ربط...

اولاً :کودک درون من دیشب داشتم پست جدید زیبای وبلاگ نیروانای عزیز که توسط دوست خوبم مامان فریبا ویرایش میشه رو میخوندم که با خوندن پست و مطالب زیباش تلنگری به روحم زد تا مختصری از کودک درونم بنویسم شاید به نظر بی ربط بیاد اما مینویسم . از کودک درونی مینویسم که تا جایی که ذهنم قد میده از 4 سالگی تا 12،13 سالگی شاد و خندون بود و این دنیا واسش رنگی بود از صبح که بلند میشدم از خواب طبق میل اون جلو میرفتم و زندگی میکردم روح کودکانه ام زیاد بود یادمِ که دائم کلنجار میرفتم با بابای خدا بیامرزم ودادشم که tv روی کدوم کانال باشه تا بتونم تک تک برنامه های کودک رو نگاه کنم و از زیر ذره بینم نگذره اون موقع که اینقدر برنامه های tv فشرده...
15 مهر 1392

پاییز...

دوباره پاییز اما نه(( فصل خزان)) زرد دوباره پاییز اما نه فصل اندوه و درد! دوباره پاییز فصل زیبای سادگی دوباره پاییز ،موسم شدید دلدادگی من دختر پاییزم ... پاییز رو دوست دارم به خاطر غریب و بی صدا آمدنش/ رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش/ خش خش گوش نواز برگهایش / صدای نم نم باران های عاشقانه اش / پاییز را دوست دارم به خاطر رفتنش / خیس شدن زیر بارانش یاد ایام پاییز و بوی ماه مهر بچگی به خیر چند روز مونده بود که تابستون خدا حافظی کنه و پاییز بیاد بوی خوش کتاب و دفتر و لباس و کیف کفش نو مشاممون رو پر میکرد اول مهر صبحی که به عشق سر صف وایسادن و دیدن دوستامون در یه کلاس بالاتر با ذوق...
1 مهر 1392